علم بهتر است یا زندگـــــــــــــی؟

علم بهتر است یا زندگـــــــــــــی؟

 

اخرین وداع پدر با سیران کوچولو

صدای در زدن آمد

زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد
مرد: سلام ، سیران برگشته؟
زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟
مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قول داده بودم خریدم
زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه
مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم
زن : ایشالا، تو که همیشه سرت بل...ند باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم
مرد: ببین سیران چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه...
زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟
مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه
زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سیران ه...
مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد: محکم به در میکوبید بدووووووو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های آموزنده و مطالب جالب ، ،

تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391 | 3:36 بعد از ظهر | نویسنده : روزبه رجبی |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.