داستان آموزنده

همسر خدا

یک شاهد عینی از نیویورک سیتی نقل کرد:

در یک روز سرد دسامبر ، چندسال پیش،یه پسر کوچیک ،

در حدود 7 ساله، کنار یه مغازه کفش فروشی توی یه خیابون شلوغ واستاده بود.

پابرهنه،سر گذاشته بود به ویترین ، و از سرما به خودش میلرزید.

یه خانم به پسر نزدیک شد و گفت، “دوست کوچولوی من،چرا اینقدر ژرف به اون شیشه

نگاه میکنی؟”

بچه جواب داد : “من داشتم از خدا میخواستم که یه جفت از اون کفشها بهم بده”

اون خانم دست بچه رو گرفت، رفت توی مغازه، و از فروشنده خواست

که نیم دوجین از کفشها رو برای پسر بچه بیاره. بعدش از مغازه دار خواست

اگه میشه یه لگن آب و یه حوله بهش بده. و اونم خیلی سریع اینا رو واسش آورد.

خانم دوست کوچولو رو برد عقب مغازه، دستکشهای خودشو در آورد،

زانو زد رو زمین، پاهای کوچک پسر رو شست و با حوله خشک کرد.

حالا دیگه فروشنده با کفشها برگشته بود. یه جفت گذاشت

جلوی پاهای پسر. اون خانم کفشا رو براش خرید.بقیه کفشها

رو هم بست و همشو داد به پسره. نوازشش کرد و بهش گفت:

“بدون شک، تو الان احساس راحتی بیشتری میکنی.”

و برگشت که بره. بچه مات و مبهوت با دستش خانم رو گرفت،

در حالی که به صورت خانم نگاه میکرد و اشک توی چشماش بود ازش پرسید;

شما همسر خدا هستید؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های آموزنده و مطالب جالب ، ،

تاريخ : شنبه 31 فروردين 1392 | 12:41 قبل از ظهر | نویسنده : روزبه رجبی |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.